وصیت نامه راهگشای یک شهید
سه شنبه 91/7/4 5:4 عصر| شهید ابوالقاسم بزاز اندرزگو ثانی اعدام انجمن حجتیه مازندران وصیت | نظر
گروه استانها- مازندران: هرچقدر گفتند تدریس در حوزه و مدارس کمتر از مبارزه مسلحانه نیست به بارش نرفت. تنها به مبارزه لسانی با شاه هم قانع نمیشد. از سوریه و عربستان گرفته تا پاکستان و افغانستان رشادتهای ابولقاسم بزاز را خوب به یاد دارند. روحانی جوان خوشرو، خوشبیان و ورزشکار که یک تنه گردانی بود از استشهادیون...
"شهید ابوالقاسم بزّاز" یک چریک طلبه و یک طلبه چریک بود و اولین طلبهای بود که در شهرش پاپوش کتانی را برای مبارزه بپا کرد و چون دشمن را گستاخ دید، پوتین بر پا کرد و لباس رزم بر تن و تا خط شهادت پیش رفت.
شهید ابوالقاسم بزاز در سال 1331 در شهرستان بابل چشم به جهان گشود. او در زندگی کودکانهاش همیشه علاقه به مذهب داشت. بنا به گفتههای مادرش در تمام دوران کودکیاش هیچ وقت از نماز و روزه کاهلی ننمود حتی بیشتر وقتها در ماه رجب، شعبان، رمضان روزهدار بود. او تا کلاس سوم نظری به درس خواندن مشغول بود و بعد از آن تصمیم گرفت تا به جرگه سربازان امام زمان پیوسته و طلبه شود و روح بزرگ و با تقوای او نتوانست خود را در درس خواندن خلاصه کند بدینجهت به خدمت آیت الله کوهستانی رفت تا از فضائل آن مرد بزرگ بهرهمند شود و بعد از آن برای ادامه تحصیلات به حوزه مشهد رفت تا دروس طلبگی را آغاز نماید.
بعد از یکسال و نیم به دلیل فعالیتهای سیاسی در مشهد، مورد تعقیب قرار گرفت و به قم سفرکرد و در مدرسه رضویه در حجرهای مشغول به تدریس شد تا در آنجا بتواند بیشتر با حقایق اسلامی و استادان مجربتری همچون آیتالله مشکینی و دیگر فضلاء آشنا شود.
در قم هم فعالیتهای مبارزاتی مثل پخش اعلامیه و نشریات امام خمینی را بر خود امری واجب میدانست و همیشه در این فعالیتها سهم ویژهای داشت او در سال 1355 سفرهایی به پاکستان، افغانستان و بعضی کشورهای عربی کرد و در آنجا نیز به فعالیتهای مذهبی، سیاسی و بعضاً نظامی مشغول شد و در هنگام بازگشت به ایران مقادیر زیادی از کتابهای امام را با خود آورد و در تهران تکثیر کرد تا پخش کند.
همیشه سفرهایی به دورترین نقاط و از چشم افتادهترین روستاها میکرد تا مشکلی از مشکلات آنها را حل کند که از جمله آن پخش دارو بود. در خلال آن فعالیتهای تبلیغی اسلامی میپرداخت تا بتواند اسلام را بهطور عملی به آنها آموزش دهد.
او حتی در بسیاری از روستاها با همکاری اهالی روستا و با نقش اساسی خودش به ساخت حمام و مسجد میپرداخت. در طی همین سالهای خفقان و استبداد او با تشکیل جلسه و حضور در دانشگاهها به گفتگو با دانشجویان و تبلیغ اسلام و حکومت اسلامی و مبارزه فکری با جریانهای ضد دینی میپرداخت.
در قم با شهربانی و گارد جاویدان درگیر بود و حتی مورد شناسایی کامل قرار گرفته بود ولی هیچ ترس و واهمهای نداشت و به کار خودش ادامه میداد تا بتواند مملکت را از زیر یوغ استعمارگران شرق و غرب برهاند. شهید میگفت دلم نمیخواهد در این تنگناها جانم را از دست بدهم، دوست دارم چند تایی از آنها را بکشم و بعد شهید شوم.
در محرم1357در روستاهای اطراف بابل مشغول به نارنجک سازی و بمبهای مختلف بود. در 12 بهمن هنگام آمدن امام او با فضلاء دیگر در دانشگاه تهران به تحصن نشسته بود، در روز 22 بهمن او در کرمانشاه به برادران کرمانشاهی در مبارزه مسلحانه کمک میکرد. یکماه در آنجا بسر برد و بعد از برگشتن از آنجا مدتها محافظ خانه امام در قم بود.
در تاریخ 12/8/1358 به عضویت سپاه پاسداران بابل درآمد. در سپاه هم کلاسهای مذهبی تشکیل داد. به گفته برخی از پاسداران سپاه بابل که همکار و همگام او بودند، او در همان لحظه ورود به ما روحیه داد. ما به او میگفتیم برادر از این مأموریتها خسته نمیشوی و او میگفت چیزی که میخواهم به من نگویید کلمه خسته شدن است و من هرگزخسته نمیشوم، مخصوصاً در کار برای اسلام و برای رضای خدا.
در مأموریتی که از سپاه بابل به او محول شد به جبهه سنندج رفت تا با ضد انقلابیان مبارزه کند در تاریخ 5/3/1359 در سنندج توسط بمب کارگذاشته شده درجعبه شیرینی هنگامی که قرآن می خواند به شهادت رسید.
شهید بزاز طلبهای بود که خود را در طلبگی خلاصه نکرد و نشان داد هر کبوتر سفید بال برای رسیدن به الله باید مبارزه کند در درون با خود و در بیرون با دشمنان اسلام.
به کشورهایی مثل لبنان، اردن، سوریه، کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس و یا حتی بعضیها گفتهاند به لیبی هم رفته بود تا پیام امام را برای آزادی خواهان برساند و نماینده شهید اندرزگو هم بود.
پس از تعقیب و گریزهای بسیار بالاخره به دست ساواک میافتد و به شدت شکنجه میشود تا اینکه قفسه سینهاش را میشکنند و در آستانه انقلاب از زندان آزاد میشود.
در روز 18 دی روزنامهای را که در آن به امام توهین شده بود را به مسجد خان (سابق) میبرد و متن آن را میخواند و گریه میکند و به سرش میکوبد تا اینکه یکی از عوامل اصلی قیام 19 دی باشد.
او در نجف در کنار امام بود و کارهای ایشان را انجام میداد. در بازگشت امام عضو کمیته استقبال از امام شد. در بیت امام محافظ ایشان بود. وقتی برای امام غذا میبرد از کم و ساده بودن غذای رهبری که جهان را تکان داد تعجب کرد و این را به دوستانش هم گفت.
شکستگی قفسه سینهاش باعث جدایی او از امام بود و او این را تلخترین اتفاق زندگیاش میداند. بعد از آن به بابل میآید و به عنوان عضو معمولی سپاه مشغول خدمت میشود در حالی که یک چریک حرفهای بود.
هنوز آتش جنگ درست و حسابی گر نگرفته بود که در سنندج امان کومولهها و کمونیست را برید. زیاد طول نکشید، ترورش کردند، بی خبر از اینکه تا ابد جاویدانش میکنند...
در بابل پاسداری به او گفت اینجا بودن خیلی ساده است، اگر مردی برو کردستان. آنجا سر بچهها را میبرند. فردای آن روز ایشان به همراه دیگر رزمندهها عازم کردستان شد، اما جالب این جاست که آن پاسدار از خودش از ترس همراهشان نرفت.
در کردستان مشغول آسیبشناسی شد و وقتی دید که حضور جوانان کم رنگ است، دکهای در شهر زد و در آن جا با مشتریهایی که از جوانان بودند، صحبت میکرد و آنها را به مبارزه دعوت میکرد. بعد از مدتی کومله و دموکرات متوجه شدند، تعداد جوانان گروهشان کم شده است، بررسی کردند دیدند شهید بزاز پشت قضیه هست، تصمیم به حذفش گرفتند.
در یکی از علمیاتها چون در کردستان خطراتی مثل پرتاب نارنجک در ماشین وجود داشت، گفتند یک نفر باید روی نارنجک بپرد تا دیگران آسیب نبینند. بین بچهها دعوا شد که من باید روی نارنجک بپرم. سرانجام شهید بزاز گفت قرعه کشی میکنیم، اسم همه را در برگههایی نوشت و گفت یکی را در بیاورید که اسم خودش هم در آمد. بعد از بازگشت از عملیات بچهها برگهها را باز کردند و دیدند در همه برگهها اسم اوست.
در مورد شهادتشان دو قول وجود دارد، که معروفترش این روایت است: منافقین بمبی را در جعبه شیرینی قرار دادند و آن را به بچه ای سپردند تا به شهید بزرگوار تعارف کند. اما در راه یکی از پاسدار ها خواست شیرینی بردارد، در آن را باز کرد و بمب شروع به شمارش معکوس کرد. اما شهید بزاز برای نجات بچه پرید تا نجاتش دهد که...
خاطراتی از شهید
شهید بزاز در دبیرستان بود که با حاجی یزدانی آشنا شد که ایشان باعث تغییر و تحول در شهید شدند. او در دبیرستان با وجود نمره خوب مدرسه روزانه را ترک کرد و به مدرسه شبانه رفت اما دلیل این کار خیلی مهم و زیبا هست. در کنار مدرسه ایشان مدرسه دخترانه ای بود که زمان زنگ آن مدرسه با مدرسه شهید بزاز هماهنگ بود و دخترهای آن مدرسه با آن وضعی که قبل از انقلاب بود از جلوی مدرسه عبور می کردند و یا بعضی اوقات پسر های دبیرستان دختر های آن دبیرستان را اذیت میکردند و شهید بخاطر اینکه نمی توانست کاری بکند به شدت زجر میکشید تا سرانجان آن دبیرستان را رها کرد.
اما ماجرا به این جا ختم نشد و در مدرسه شبانه با معلمی بهایی مواجه شد که تبلیغ بهائیت میکرد تا اینکه شهید بزاز جلوی این شخص در آمد و در جلسهای جواب حرف هایش را داد. معلم بعد از جواب دادن شهید بزاز به شدت او را تنبیه کرد و مادرش وقتی او را دید فردای آن روز برای شکایت به مدرسه رفت و به مدیر اعتراض کرد اما مدیر گفت: او با معلم بهایی در افتاد و کاری نمیتوان کرد وقتی که وزیر ما هم یک بهایی است. قضیه به این جا ختم نشد و معلم دیگری پیدا شد که تبلیغ بدحجابی میکرد. اتفاقا شهید جلوی او هم در آمد اما این شخص پسر عمویی داشت که ساواکی بود و معلم به پسرعمویش اطلاع داد تا ساواک فردای آن روز دم در مدرسه باشد برای دستگیری او. وقتی شهید با خبر می شود و به مدرسه نمی رود. بعد از این اتفاق چون تحت تعقیب بود به مشهد فرار کرد و شبی متوسل به امام رضا (ع) شد تا بالاخره با چهرهای خندان تصمیم گرفت راهی حوزه شود، ابتدا به حوزه مشهد رفت سپس به"رستم کلا" رفت تا از محضر حاج آقا ایازی کسب علم و معرفت کند.
در همین سالها با خانم معتمدی ازدواج کرد. این خانم با این که از خانوادهای مرفه بود، اما قبول کرد که با یک طلبه ازدواج کند و همیشه در کنار شهید بود حتی در زمان مبارزه که شهید بزاز با شهید اندرزگو همکاری میکرد.
شهید بزاز وارد قم می شود و در آن جا با راه امام خمینی (ره) آشنا میشود و در قم و بابل تظاهراتهایی را پیریزی میکند. ایشان با افرادی با لهجههای مختلف نشست و برخاست می کرد تا کمکم با لهجه آنها آشنا شد، اعتقادش این بود که باید عربی و لهجههای مختلف را یاد گرفت.
به آیتالله مشکینی خیلی نزدیک بود و سفارش کرده بود که بعد از مرگش ایشان ثواب یک جلسه از کلاس تفسیرش را به روح او هدیه کند که ایشان این کار را کردند.
در بابل دشمن زیاد داشت؛ بعضی اوقات در خیابان برایش گوجه پوسیده پرت میکردند، انجمن حجتیه ی بابل به شدت او را میکوبیدند و در آخر حکم اعدامش را صادر کردند. بعد از این قضیه ایشان به افغانستان فرار میکند و با شهید اندرزگو آشنا میشود و وارد مبازه مسلحانه میشود.
وصیتنامه :
این جانب «ابوالقاسم بزاز» فرزند محمد حسن، که به حمد و قوه خدا به درجه رفیع طلبگی و پاسداری رسیدم. اگر توفیق خدایم کما فی السابق یار باشد و لطف عمیق حضرتش شامل احقر، این رسالت را و این امانت سنگین که کوهها از پذیرفتنش ابا داشتند، بر منزل مقصود برسانم؛ ان شاء الله تعالی. در این مسیر مرارت ها و ناهمسازی ها از هر غدار و شیطان مکار و نفس بیمار و رفیق و برادر کم عار کشیدم. به هر حال روزگار سرآمد و من این ساعت که شما این جریده را می خوانید در میان شما نیستم و فقط یادی از من است و کلامی چند که طبق وظایف شرعیه خود تدوین نموده بر حق و انصاف ان شاء الله می نویسم و ساده و صادق.
بحمدالله در صحت کامل عقل معاش، این وصیت نامه را برای برادران ایمانی که خدایم حق آنان را بر من نهاده است و به خانواده و فامیل و عیال و اولادم که حقشان بر من واجب است؛ وصیت میکنم. همه شمایی که وصیت من به شما می رسد: 1- به خدا و به دین مبین اسلام، به قلب و لسان و جوارح و ارکان ایمان آورید و بدانید که سعادت فقط در ایمان به خداست و ایمان به پاکی و صفا و زیباییها و در غیر او یافت نمی شود و راه این است و جز این نیست؛ پس فکر کنید «افلا یتفکرون»
2- به واجبات و دوری از محرمات و علی الخصوص آشنایی و آشتی با فرهنگ اصیل اسلامیمان، آشنا شوید و سعی در نشر و پخش آن نمایید. «طلب العلم فریضه . . . »
3- عزیزان من! شما را به خدا، خود را متخلق به اخلاق الله (اخلاق اسلام و قرآن) مزیّن نمایید. این معرف اسلامیت ما و باعث عزت ما و اسلام عزیزمان خواهد بود. زیرا اخلاق چیزی است که نشان دهنده ایدئولوژی در شخص می شود. همان گونه که علی -علیه السلام- امیرالمؤمنین و مولی الموحدین فرمودند که «الایمان: معرفة بالقلب، اقرار باللسان و عمل بالارکان» که نهایت درجه در جمع بندی، عمل بالارکان است یعنی ظاهر شدن دستورات و احکام و فرامین و اوامر و اجتناب از معاصی از صغایر و کبایر آن است.
4- وصیت میکنم همه شما را به این که از مجادله به غیر علم که خداوند، زیاد در کتابش و نیز ائمه - علیهم السلام- نهی فرمودهاند، بپرهیزید زیرا باعث قساوت قلب است و مُخل اخوّت و در بعضی از روایات از ائمه معصومین- علیهم السلام- آمده است که: «لذت ایمان را نخواهد چشید کسی که مجادله زیاد کند.»
5 - اهمیت دادن به نماز و دعا و نماز شب و مناجات مخفی از نظرها و صدقه پنهانی و پنهان داشتن کارهای خیر و برای رضای خدا انجامش دهی، همان گونه که برای هر یک از موارد چندین (شاید اگر اشتباه نکنم چند صد) روایت و حدیث وارد شده است؛ مخصوصاً عزیزان من نماز شب. آن چه که باعث عظمت و کرامت مؤمن است، فقط و فقط در همین خلوت کردنهای با قاضیالحاجات و دوست و محبوب واقعی و واقف به اسرار پنهان است.
6- حق الناس را هر چه زودتر در صورت امکان به جا آورید و ادا نمایید که مرگ زود میآید و ناگهانی و سعی کنید زودتر از افراد رضایت کسب نمایید زیرا خداوند حقوق خویش را ممکن است که بگذرد ولی حقوق ناس، منوط و مشروط به رضایت ناس کرده است.
7- سعی کنید که در دوستی صادق باشید. واقعاً دوست باشید و سعی کنید که همه را دوست بدارید که همه مخلوق خدایند و خدمتگزار تو به امر خدا و تو نیز خدمتگزار آنها. باش که همه مانند اعضای یک خانواده باشید و همان گونه نسبت به هم صمیمیت ابراز دارید که موجب خشنودی خدا می باشد.
8- عزیزان من الان که این نامه را میخوانید، من نیستم؛ ولی این نصیحت را به شما میکنم و شما هم به هر کس که بیشتر دوستش دارید برسانید و آن وصیت این است که از خدا بخواهید شهادت در مسیر خود را نصیب و روزی فرماید. به خدا قسم، تنها راه رسیدن به کمال واقعی و یا بهتر بگویم به لقاء الله (عند ملیک مقتدر) و ساده ترین و سهل ترین و نزدیک ترین راهها و واضحترین راهها همین است؛ «شهادت» چقدر زیباست لفظ شهادت تا چه رسد به معنا!
9- ای عزیزان من! قسم میدهم همه شما را به آنچه که برایتان مقدس است، از این که ارج نهیم به خون شهیدان اسلام و نگذاریم که خون مطهرشان ضایع شود و هدفشان پایمال هوسمان نگردد. بگذاریم که به کام دلشان (گسترش هر چه بیشتر حکومت حقه اسلامی) برسند و بیاییم تا پیامآوران این خونها باشیم و این را بدانید که اگر رعایت مراتب فوق را ننماییم، خداوند منتقم معذبمان خواهد فرمود به نفرین ارواح شهدا و آن وقت خدای نخواسته، سلب نعمت می شود و عذاب فرود خواهد آمد.
10- عزیزان من! زیاد و خیلی زیاد به یاد آقا و سرور کائنات، امام زمان -عجل الله تعالی فرجه- روح و جان و جسم و تنم و همه متعلقات من و دو فرزندم که زیاد دوستشان دارم فدای قدم او، علی الخصوص زمانی که ترنم میکند به قرآن مجید، کلام الله، چه زیباست! (که شاعر گفته: چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن) به هر حال، به یاد او باشیم و فرج عاجلش را بخواهیم و برای حضرتش دعا نماییم و برای نائب عام او مجدّد قرن، وحید دهر در عصر ما، یعنی حضرت امام خمینی و طول عمر و توفیق و صحت جسم ایشان. همچنین دعا زیاد نماییم و تا جان در بدن داریم و خون در رگ ما است، دست از این پسر فاطمه-سلام الله علیها- و نائب امام زمان –عجل الله تعالی فرجه- برنداریم که خداوند ما را به وجود حضرت ایشان امتحان فرموده است و هر گونه مخالفتی با اوامر ایشان مساوی است با انکار امامت مهدی صاحب الزمان -عجل الله تعالی فرجه- و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.