یک سرگذشت زیبا
سه شنبه 90/3/3 11:36 صبح| یک سرگذشت زیبا حیا رسانه صدا و سیما تلویزیون | نظر
خبرگزاری فارس: برادران جرأت نگاه نداشتند، حرامیان به پشت تل خاک رسیده بودند، آسمان عجیب بغض کرده بود و زمین بیصبرانه آغوشش را به سمت آنان باز کرده بود. ناگهان صدای شلیک دو تیر در میانه خرمشهر پیچید!
به گزارش خبرگزاری فارس از قم، هوا بدجوری خفه بود، زوزه مرگ همه جا پیچیده بود. شهر بوی تعفن مرگ میداد، گوشه گوشه کوچهها و خیابانهای شهر جنازههای پیر و جوان، زن و مرد رها شده بود.
لحظهای نفیر مرگبار خمپارهها، توپها و تفنگها قطع نمیشد و هر از چند گاهی صدای نالهای دلخراش سمفونی خونریزان بعثیها را به هم میریخت و پس از لحظهای مرگ آدمی دیگر را به کام خود فرو میبرد.
دشمن با تمام دد منشیاش به شهر حملهور شده بود، توپ، تانک و هواپیما در مقابل انسانهای بیدفاع شهر دهان وا کرده بودند و هر لحظه همچون کفتاری لاشخور بازماندگان غریب شهر را به دندان میکشیدند.
جمعی زن و مرد خسته که سرپناهی جز آسمان و امیدی جز خدا نداشتند با دستانی خالی و لبهای خشکیده از گوشهای به گوشهای دیگر میدویدند تا که شاید بتوانند با قربانی کردن جانشان در زیر تانکها یا در مقابل گلولههای سرخ دشمن برای لحظهای هم که شده خیال خام دشمن را آشفته کنند.
دشمن سراسر شهر را محاصر کرده بود و با حرصی عجیب و آمیخته با ترس کوچه به کوچه پیش میرفت و در این میان هر لحظه جان یک انسان فرتوت یا رزمندهای مجروح و بر جای مانده را میگرفت.
مدافعین کمتعداد هنوز هم کورسویی از امید را دلهایشان زنده نگه داشته بودند و با اشتیاقی وصفناپذیر بر آرایش وحشتناک دشمن شبیخون میزدند و در کمینهای چند نفره برای لحظات، ساعات و یا حتی دقایقی دشمن را به فرار وامیداشتند و چه زیبا بود لبخند ملیح بر لبهای ترکخورده از تشنگی مدافعینی که هر از چند گاهی فرار بر قرار دشمن را شاهد بودند.
چادرهایشان را به کمرهایشان گره زده بودند و در سنگری کنار برادران با تفنگی از رده خارج شده با زحمتی جانفرسا هر از گاهی گلولهای شلیک میکردند، هرچند پرش تفنگ شانه و صورتهایشان را کبود کرده بود اما برای آنکه بهانهای دست برادران ندهند تا مانع حضورشان در خط مقدم شوند مصمم و استوار با خشمی مقدس در صورت به نامردی دشمنان خیره شده بودند و با دقتی عجیب هر چند شلیک یک مزدور دشمن را به درک واصل میکردند.
حضور برادرها در سنگر کنار مایه دلگرمی و امید آنها بود و بدون توجه به اطرافشان غرق در نبرد با دشمن بودند غافل از اینکه کوچه پس کوچههای پشت سرشان نیز به اشغال دشمن در آمده است.
صدای زوزه خمپارهای آهی جانخراش را مهمان دل خواهرها کرد، پیکر خونین و قطعه قطعه شده برادران در مقابل چشمهایشان مرثیه شومی را نجوا میکرد و آنها با چشمانی اشکبار بر دقایق پیش رو ضجه میزدند.
تنها و بی پناه در میان حلقه گرگان تیز دندان دشمن گیر افتاده بودند، تیرهای باقیمانده به تعداد انگشتهای دو دست هم نمیرسید، صبورانه در پشت تلی خاک، هر چند لحظه دشمنی را به درک واصل میکردند به امید آنکه کسی به کمک آنها بیاید.
گروهی از برادران از بالای یکی از ساختمانهای مشرف بر میدان مرکزی شهر شاهد حضور دو زن تنها در میان حلقه محاصره دشمن که هر لحظه تنگتر میشد، بودند اما جز گریه و سر به دیوار کوبیدن کاری از دستشان بر نمیآمد.
دشمن متوجه حضور دو زن تنها در پشت تل خاک شده بود و با رندی شهوتآلودی که بوی کثافت میداد بدون آنکه گلولهای شلیک کند به سمت تل خاک ذلیلانه قدم برمیداشتند اما با شلیک هر گلوله از پشت خاک لاشه یکی از آنان بر خاک میافتاد و بقیه نیز مذبوحانه به عقب فرار میکردند اما دوباره هجوم خبیثانه بیدینان بود به سمت حریم حرمت دو زن.
چشمهای خیس برادران یارای به نظاره نشستن نبرد نابرابر هابیلیان را در برابر قابیلیان زمان نداشت و با حسرتی خونآلوده هر از گاهی از گوشه دیوار ناموس در دستبرد خود را مویه میکردند.
نگاههایشان را نیز حتی از خود دریغ کرده بودند، شاید میترسیدند که ترس از تجاوز را در چشمهای هم دید بزنند، دیگر شکی برایشان باقی نمانده بود که حرامیان چه نیت پلیدی را در سر میپرودانند.
گلولههای باقیمانده در دستانشان کمتر و کمتر میشد، برای لحظهای مشتهایشان را که گره کردند به جز سفتی یک گلوله چیز دیگری را حس نکردند، صدای نفسهای آلودهها حرامیان چنان نزدیک شده بود که رعشه بر عفت و پاکدامنیشان میزد.
نگاههایشان بعد از دقایق طولانی که بسان سالیانی طولانی بر آنان گذشته بود با دیگر در هم گره خورد و در سکوتی زیبا تفنگهایشان را به سوی هم نشانه رفتند و تک گلولهها را بوسه عشق زدند.
زیبابی حیا سرخی صورتهای خاک آلوده آنها را دو چندان کرده بود، دلهایشان چنان همنوا شده بود که دیگر نیازی به بیان نبود و با زبان بیزبانی که دنیایی از راز و رمز بود از همدیگر رخصت طلبیدند.
برادران جرأت نگاه نداشتند، حرامیان به پشت تل خاک رسیده بودند، آسمان عجیب بغض کرده بود و زمین بیصبرانه آغوشش را به سمت آنان باز کرده بود.
ناگهان صدای شلیک دو تیر در میانه خرمشهر پیچید!
تقدیم به دو خواهر شهیدی که تا آخرین نای نفسهایشان برای عزت دین و انقلاب در خرمشهر جنگیدند و در واپسین لحظهها هنگامی که تیرهایشان رو به پایان بود و از نیت حرامیان بعثی آگاه شدند مردانه شهادت را به هم هدیه کردند.
/این روایت واقعی است/
===============
یادداشت از محمود جلیلیان
===============
انتهای پیام/آ10